علم کوه امسال یک توفیق اجباری

گویا سودای علم کوه قویتر از هر چیز دیگریست.
امسال با اینکه قصد داشتم به علمکوه نروم و برنامه ای که برایش تمرین کرده باشم هم نداشتم اما باز  هم سودای علم کوه مارا سوی خود کشید و اندکی در آغوشش آرامیدیم و التیام گرفتیم.

پیشنهاد اول از سوی محسن پورقاسم بزرگمرد خستگی ناپذیر بود که صعودی در کنار هم داشته باشیم و از هم بیاموزیم.

ماجرای علم کوه در اینجا پایان نگرفت  و هرچند به دلیل مشغله زیادِ این روزها میخواستم با کمترین نفرات برویم و صعود حداقلی ای بکنیم اما  کم کم دوستان اضافه شدند و تیمی که قرار بود 3 نفره باشد 14 نفره شد و توفیق اجباری، لطف ولذت برنامه را چند برابر کرد.

برنامه را با حضوردر منطقه و بعد صعود گرده آلمانها شروع کردیم و بعد از بازگشتِ همراهانِ گرده شاهد صعود اکبر و راویل به هاری روست و بعد فرودشان شدیم.

روزبعد روزترافیک دیواره بود غیر از کرده من و آقا محسن دو تیم دیگر روی 52، دو تیم روی همدانی ها ویک تیم قصد تلاش روی مسیر فرانسه را داشتند.

یک ریزش مهیب در قسمت شرقی دیواره که من اولین بار بود چنین چیزی می دیدم در ساعات اولیه صبح، کمپ درخواب را بیدار کرد و کرده های روی مسیر ها را لرزاند. متاثر از این ریزش  قسمت های دیگر دیواره هم با ریزش های مدام شرایط ویژه ای را بوجود آورد و سرعت تیم ها به شکل محسوسی کند شد ساعت 16:15 دقیقه به همراه محسن پورقاسم که اراده و خستگی ناپذیری اش انرژی بی نهایتی به من میداد روی قله ایستادیم و قبل از تاریکی خود را به کمپ رساندیم.
تماشای تلاش طبیعی مصطفی کاظمی و کریم رمضانی روی مسیر همدانی ها که  بسیار توانا و کاربلد کار می کردند هم مزید بر علت زیبایی های آن روز بود.

هر چند خبر چند حادثه کوچک و بزرگ برای دیگر صعودکنندگان دیواره در آنروز و روز بعد  کاممان را تلخ کرد.

 

 

 

 

به کوچکی یک کلمه :" ده سال"

خیلی وقت است که بیدارم در واقع اصلا نخوابیدم، از ذوق... از ارتفاع... از فکر فردا!
یک ربع به چهار با حرکتی آرام در هوایی که فوق العاده سرد است و ساعت حسین 48- درجه را نشان می دهد به راه می افتیم انگار قصد گرم شدن ندارد،  انگشتان پا و دست کرخت شده اند مدام تکانشان می دهم
 طعم تلخی مدام زیر زبانم است و همه چیز به طرز چندش آوری تهوع آور. سه ساعتی از حرکت می گذرد که ناگهان خورشید درست از بالای شیبی که از آن در حال بالا رفتن هستیم طلوع می کند و بسیار تند به چشم می زند سریع عینک می زنم کم کم یخ گورتکس باز می شود وکمی هوا بهتر می شود.  این اوضاع ادامه دارد تا اینکه به یکباره شیب به پایان می رسد ساعت ده و نیم است که از دور و در انتهای فلاتی که روی آن گام بر می دارم پرچم های قله دیده می شوند. سرعتم را بیشترمی کنم تا فیلم بگیرم از تیم جلو می افتم و نزدیک سنگهای قله می نشینم و در حالی که صدای نفس هایم تا فلک هم می رود شروع به فیلمبرداری می کنم تا دست به دست هم می آیند و به قله می رسند. و...

دلم نمی آید به این زودی ها پایین بروم باید بیشتر بمانم نمی توانم دل بکنم ولی...

باید گذشت فرصت درنگ نیست...

هوا در حال خراب شدن است خیلی زود پایین می آییم و 2 ساعته خود را به کمپ 3 می رسانیم. قرار است هرچقدر می توانیم پایین برویم تا تیم برسد هوا کاملا خراب شده و بیرون رفتن جایز نیست امشب را در چادر و در کمپ 3 می مانیم هوا بسیار طوفانیست.

 

 

 

 

ده سال پیش در چنین روزهایی قله موستاق آتا را صعود کردیم.
صعودی که یک صعود معمولی نبود و با همه خاطرات و دل مشغولی ها و نگرانی ها و شادی هایش بسیاری از «اولین» ها را برای من رقم زد.
اولین هایی شیرین و گاه تلخ
بعد از ده سال آنچه از این صعود باقیمانده هاله ای غبار گرفته است با ته مانده ای از شادی غیرقابل وصف روی قله، تشنگی روز برگشت تا بیس کمپ، مبارزه با کرختی  انگشت های پا در کفش های کوفلاخ زوار در رفته، ماجرای گم شدن کلنگ حسن آقا و گردش های روزهای استراحت در بیس کمپ با حسین ها و خدا بیامرز جعفر