قارانلیق یول لاردان گئشدیک

                        (از تاریکی ها گذشتیم)

 

زهر کیمین سولار ایشدیک

             (آب های چون زهر را نوشیدیم)

 

بیر یانیمیزدا اولوم، بیر یانیمیزدا یار سئودیک

(در یک طرف مرگ و در طرف دیگر به یار عشق ورزیدیم)

 

دینله دیک خاطیرلادیقجا

        (آنقدر گوش دادیم تا به یاد آوردیم)

 صراط کورپوسوندن گئشدیک

        (از پل صراط هم گذشتیم)

 

ماهنی لار دوشوب دوداقا

                  (ترانه ها بر لب)

 

جهنم دن ده گئشدیک

        (از جهنم نیز گذشتیم)

 

سونرا یارا چاتدیق....

       (تا بالاخره نزد یار رسیدیم)

6 اردوی انتخابی در قالب اردوهای انتخابی هیمالیانوردی استان زنجان از آبان 87 تا اردیبهشت 88 جهت اعزام تیمی به یک قله بالای 7000 متری برگزار شد.

- اردوی اول: تست میدانی و دوشاخ زنجان(30 آبان 87)

- اردوی دوم: دماوند جنوبی(10 بهمن 87)

– اردوی سوم: بایندر زنجان (2 اسفند 87)

 – اردوی چهارم دارآباد تهران (20 فروردین 88)

– اردوی پنجم: الوند همدان (10 اردیبهشت 88)

– اردوی ششم : دماوند جنوبی (22 اردیبهشت 88)و فردای روز برگشت به زنجان یک تست میدانی در زنجان

-  و یک تست میدانی دیگر برای برگزیدگان در آکادمی ملی المپیک تهران

به همت برگزار کنندگان کلاسی با موضوعیت فیزیولوژی ارتفاع و به تدریس اساتید محترم دکتر شاهبازی، دکتر بیاتانی و دکتر حمیدی نیز در زنجان برای شرکت کنندگان در اردوها برگزار شد.

روزها آمدند و رفتند و مشکلات نیز چون آفتاب روزی می دمیدند و روزی دیگر غروب می کردند. انگار هیچ چیز جلودار این انگیزه و علاقه نخواهد شد. پس از حل شدن مشکلات ویزای من که کم کم داشت نگرانم می کرد این بار مشکلات امنیتی کشور مقصد یعنی چین بخصوص استان سین کیانگ که ما عازم آنجا بودیم دامنگیر ما شد و پرواز ما را از 13 تیر به 16 تیر و سپس تا 20 تیر عقب انداخت. بالاخره روز بیستم تیر در میان بدرقه پرشور و پر احساس مردم زنجان سفیر آنها می شویم و 13 نفر اعزای تیم:

 محمد حسن نجاریان (سرپرست)

– مسعود بیات منش (سرپرست دوم)

– مجید دربانی (تدارکات)

 – علی بیات منش (مربی)

– شوذب مرکدی

– بهنام سلحشور (پزشک یار)

 – فرشاد اسماعیل زاده

– سعید کریمی

 – حسین مهدوی

 – حسین مقدم

 – مجید پیری

 – فرزاد آرج 

- محسن سعیدزاده با یک ون راهی تهران می شویم حوالی ساعت 7 عصر در تهران و فرودگاه امام هستیم ساعت 9 شب با هواپیمای china southern تهران را به مقصد ارومچی ترک می کنیم کمتر از 5 ساعت دیگر و با توجه به اختلاف ساعت 3 و نیم ساعته تهران با ارومچی صبح زود در ارومچی هستیم پس از اقامت در هتل دوژان زی ارومچی عصر همان روز یعنی یکشنبه 21 تیر  با یک پرواز داخلی یک و نیم ساعته به کاشغر می رویم. و در هتل چینی باغ این شهر مستقر می شویم.

مردم این منطقه از چین اویغور هستند. قوم اویغور که اجداد همه ترک های جهان محسوب می شوند در شمال غربی چین در منطقه معروف به ترکستان شرقی که امروزه دولت چین آن را استان سین کیانگ نامیده زندگی می کنند.

این مردمان به زبان ترکی اویغوری صحبت می کنند و دین رایج این مردم اسلام است. مرکز این استان ارومچی نام دارد که به نقل از شنیده های متراکم مستقیم از مردم همان منطقه. 60% ساکنین ارومچی چینی و 40% اویغور هستند.

گفته ها حاکیست از 50 سال گذشته این توازن رفته رفته به سمت چینی ها سنگین تر می شود و دلیل آن مهاجرت های اجباری ست که دولت چین آن را انجام می دهد.

برای مثال آقای جین که رابط ما در سفر گذشته مان به چین و قله موستاق آتا بود از نژاد چینی و اهل ارومچی بود ولی خود اذعان داشت که 40 سال پیش پدر و مادرش از شهری دیگر به این مکان مهاجرت داده شده اند.

اما بیش از 70% مردم کاشغر ترک اویغور و بقیه چینی هستند.

صبح روز دوشنبه 22 تیر  تیم 13 نفره زنجان و تیم تور سرزمین خورشید با دو دستگاه مینی بوس به سمت جنوب غرب و به مقصد روستای سوباشی حرکت می کنیم. در راه از شهر کوچک اوپال خرید می کنیم.

مردم اوپال همه مسلمان و اویغور هستند و شما هیچ چینی را اینجا نمی بینید شهری کوچک که میوه های متنوع و ارزان قیمتش در خاطرم مانده و مردم خنده رو و مهربانش.

بی معطلی از اوپال نیز عبور می کنیم اینجا بزرگراه قره قروم است بزرگراهی که از اینجا تا پاکستان رفته و در مسیر با قله های بلند و زیبای هفت هزاری و هشت هزار از شما پذیرایی می کند ما نیز که مهمان چند ساعته اش هستیم را بی نصیب نمی گذارد و نمای زیبایی از کنگور این قله مخوف و عظیم را در سمت چپمان نمایان می کند.  پس از مدتی در کنار دریاچه گاراگول برای ناهار توقف می کنیم از اینجا موستاق آتا رخ می نماید قله در مه فرو رفته و با پیش نمای دریاچه عجب چهره ای می نماید انگار رجزخوانی می کند و مهمانان نو رسیده را به نبرد فرا می خواند نمی دانم چرا هر وقت به قله می نگرم و این حس در من بوجود می آید ناگزیر لبخندی می زنم انگار می خواهم بگویم سلام پدر. حق داری من را نشناسی فاصله های زمان و مکان آنقدر زیاد است که نشناسی این منم فرزندت به پابوس آمده ام از تو مرا همین بس.

 

دوباره راهی می شویم راهی زیادی تا سوباشی نمانده چند ساعتی تا غروب مانده که به سوباشی می رسیم جایی که چند خانه کاهگلی و چند چادر بزرگ دارد چادرهایی که اهالی آن را «یورت» می نامند در چادر بزرگ در اختیار ما قرار می گیرد تا شب را به صبح برسانیم. اینجا دوساعت با ارومچی اختلاف ساعت دارد ساعتها را تنظیم می کنیم. دراین یک روز با ماشین در حدود 2000 متر ارتفاع زیاد کرده ایم. سوباشی 3200 متر ارتفاع دارد آن طرف بزرگراه قله کوتاهی پیدا می کنیم و برای هم هوایی صعودش می کنیم رفت و برگشت مان 2 ساعت طول می کشد ارتفاع قله 3800 متر است. نزدیک غروب به یورت برمی گردیم و پس از جلسه شبانه به خواب می رویم.

صبح روز سه شنبه 23 تیرماه  پس از صبحانه بارها را بار شتر می کنیم و به پیاده روی خویش را به سمت Base Camp شروع می کنیم. در راه از مسیر زیبایی می گذریم منطقه پر از موش خرماهای خیلی بزرگ است خیلی بزرگتر از موش خرماهای ایران همین طور سینه سرخ و سار که پیوسته ما را در مسیر با آواز غنوده اند.

 

پس از 5 ساعت راهپیمایی حوالی ظهر به کمپ اصلی در ارتفاع 4300 متر می رسیم تیم های زیادی در منطقه حضور دارند مهم ترین تیم، تیم 60 نفره چینی ست که به مناسبت سی امین سال پیروزی حزب کومونیست جهت یک صعود سراسری به منطقه آمده است و همزمان با ورود ما به Base Camp در کمپ 2 هستند.

چادرهای دونفره را تحویل می گیریم و با گرفتن کیسه بارهایمان مستقر می شویم. امسال برف زیادی در منطقه است  معمولا خط برف از کمپ 1 شروع می شود ولی امسال چند صد متر پایین تر از کمپ1 هم برف دارد. رودی که از یخچال های ارتفاعات بالا جریان دارد از میان Base Camp رد می شود و همه نیازهای ما به آب را برطرف می کند. یک چادر غذاخوری و یک چادر بزرگ انبار نیز در اختیار چادر ما قرار می گیرد. به غذاهای چینی عادت نداریم و اغلب نمی توانیم خوب و کافی غذا بخوریم بخصوص من. بقیه روز به استراحت می گذرد.

امروز چهارشنبه است 24تیرماه صبح زود بیدار می شویم و پس از صرف صبحانه به راه می افتیم حرکت تیم بسیار آرام است راهمان کوتاه است و آنچه مدنظر است هم هوایی خوب است. کل مسیر با شیبی نسبتا ملایم و بدون برف است. کفش های ترکینگ را به پا کرده ایم. بارمان تقریبا سنگین است علاوه بر وسایل شخصی که باید به کمپ 1 زیاد است. پس از چهار و نیم ساعت به کمپ 1 در ارتفاع 5300 متر می رسیم جایی که بیش از 30 چادر در آنجا دیده می شود برف زیادی هم منطقه را فرا گرفته است. پس از کندن 3 جای چادر و استقرار آن ها (2 چادر نفر و یک چادر انبار) و دپوی بار به Base Camp برمی گردیم.

امروز یعنی پنجشنبه 25 تیر استراحت داریم. زمان مناسبی ست برای جمع و جور کردن وسایل و ریکاوری. بارهای کمپ های بالا تقسیم می شود. به لطف آقای جین رابط چینی ما و هماهنگی هایی که با مسئول Base Camp انجام می دهید پرچم کشورمان در کنار پرچم کشور میزبان در Base Camp به اهتزاز در می آید. متاسفانه حین مراسم پرچم برای آقای مرکدی مشکلی بوجود می آید و از ناحیه کمر درد شدیدی احساس می کنند که در همین روز به کاشغر منتقل می شوند تا مورد مداوا قرار بگیرند. فرزاد آرج نیز به دلیل مشکل سرماخوردگی که از قبل دامنگیرش شده حال مصاعدی ندارد.

امروز جمعه 26 تیر است ساعت 10 صبح با کوله های سنگین به راه می افتیم دلیل سنگین بودن کوله ها این است که چند روزی در ارتفاع خواهیم ماند و تا چند روز به Base Camp بر نخواهیم گشت. در کمتر از 4 ساعت به کمپ 1 می رسیم و هر سه نفر در یک چادر مستقر می شیم. من با حسین مقدم و مجید پیری در یک چادر سالیوا کلورادو هستیم. قبل از غروب آفتاب به منظور هم هوایی تا کمپ 1 پیشرفته در حدود 150 متر بالا می رویم و پس از نیم ساعت نشستن دوباره به کمپ 1 برمی گردیم. به آب کردن برف و مهیا شدن برای صعود فردا می پردازیم و خیلی زود به کیسه خواب خویش می خزیم.

روز شنبه 27 تیرماه در یک هوای مصاعد در حالی که هارنس های خود را پوشیده ایم با کفش های سنگین و کرامپون صبح خیلی زود حرکت خویش را آغاز می کنیم. پس از 100 متر به محل کمپ 1 پیشرفته می رسیم سپس به سمت چپ منحرف می شویم تا تپه های یخی بلند را دور بزنیم تقریبا در حدود ارتفاع 5900 متر یک شکاف یخی وجود دارد که باید با وصل شدن به طناب ثابت موجود آنجا را رد کنیم که همه به سلامت عبور می کنند.

پس از عبور از این شکاف یخی مسیر مانند یک دهلیز بزرگ می شود مثل استوانه ای که نیم دایره بالای اش را برداشته باشید. دو طرف راست و چپ را تپه ها و برج های یخی بلند احاطه کرده اند و وقتی آفتاب ظهر می تابید با بازتابش از زمین و برج های اطراف که همگی بلور سفید بودند جهنمی می ساختند بس طاقت فرسا ولی به محض کم کردن لباس چنان باد سردی می وزید که در پشیمانی تنها نتیجه آن بود. ارتفاع دهلیز 6050 متر است و هوایش بسیار متغیر.

پس از عبور از این دهلیز یک شیب بسیار تند 50 متری وجود دارد که با استفاده از طناب ثابت از آن عبور می کنیم.بالاخره  پس از 6 ساعت تلاش نزدیک ظهر به کمپ2 در ارتفاع 6150 متر می رسیم.بیش از 10 چادر در کمپ 2 به چشم می خورد.  یک تخته چادر را بر پا کرده و از دپوی بارها به سمت کمپ 1 پایین می رویم. پس از رسیدن به کمپ 1 و خوردن و شام و نوشیدن مقدار نسبتا زیادی آب که جهت هم هوایی بهتر بسیار ضروریست به خواب می رویم.

امروز یکشنبه 28 تیرماه روز استراحت است. در کمپ 1 می مانیم و به استراحت و گذران وقت می پردازیم. بیشتر بچه ها به قول معروف حساب کار دستشان آمده وباتوجه به دشوار و فنی بودن مسیر دیروز 1به2 چم و خم کار را لمس کرده اند. دیروز اولین تجربه ارتفاع بالاتراز دماوند من بود. تجربه ای نو و لذت بخش.

امروز دوشنبه است 29 تیر. صبح زود حرکت خویش را آغاز می کنیم. آقای دربانی بخاطر نامصاعد بودن حالشان ماراهمراهی نمی کنند و در کمپ 1 می مانند تیم 10 نفره آماده تر و سرحال تر از صعود قبل به طرف کمپ 2 حرکت می کند و بچه ها مسلط تر از قبل از شکاف ها و مسیرهای فنی عبور می کنند ساعت 1 ظهر به کمپ 2 می رسیم و شروع به برپایی 2 تخته چادر فرینو می کنیم. پس از برقراری چادر ها من و حسین مقدم و حسین مهدوی هم چادری هستیم و سه نفره در یک چادر فرینو مستقر می شویم. شب سختی است اولین شب مانی در 6200 متر، تنگی جا و  خوش نیامدن غذاها به مذاق مشکلاتیست که اذیتم می کند. پس از پرکردن فلاسک ها و قمقمه ها به خواب می رویم.

سه شنبه 30 تیر. صبح خیلی زود حرکت آغاز می شود از دیروز وقتی به ابتدای مسیر نگاه می کنم. دشواری اش چشمهایم را می زند شیبی بسیار تند با برف زیاد در این مسیر اغلب از راکت برف استفاده می کنند که به دلیل سفت بودن برف کرامپون را ترجیح می دهم. مسیر کمپ 2 به 3 با اینکه بسیار کمتر از مسیرهای کمپ های پایین است ولی بسیار نفس گیرتر و به نظر طولانی تر است شیب ها آنقدر تند است که چند بار در مسیر برای استراحت می نشینیم و چه آهنگ ها نخواندیم:

«آنادیر آرزی لارا هر زامان قاراباغ

دانیشار دیل دوداغین تار کامان قاراباغ...»

مهدوی که خسته می شود من می خوانم:

«بو داغ دا مارال گزر

تئلینی دارار گزر

من یارا نئینه میشم...»

همه شورو شوق وصف ناپذیر دارند و همخوانی می کنند چه عجین شدم روحم با این کوه مقدس. با این کوه یخی با برف هایش با شکاف هایش با دورنمای زیبا و غیرقابل وصف گاراگولش با ستبری دوشادوش ایستاده کونگورش. انگار آن نیستم که بودم همه چیز از ذهنم بیرون پریده تو گویی از بدو تولد در دامان این کوه بوده ام. انگار هیچ برگشتی نیست انگار در این دنیا من و این جلوه گاهی تلاش. فضا عجیب معنویست. انگار قله با من بازی می کند. ای لعنت بر این کوله سنگین ای لعنت بر این ارتفاع اگر نبودند می دویدم تا به آغوشش نکشم نمی ایستادم وقتی نزدیک کمپ 3 می رسی و به این فکر می کنی این آخرین ایستگاهه و ایستگاه بعد... نه از شوق اسمشو نمی تونم بیارم. چقدر دلم می خواد بدوم نه نه جرات به قله رفتن رو ندارم فقطمی خوام شیب آخر رو بالا برم و از دور قله رو نگاه کنم طوری که منو نبینه نمی خوام فکر کنه چقدر جسارت و گستاخی به خرج دادم و اومدم که برم رو قله. اگه اجازه بده خودش تا قله منو خواهد کشید.

بالاخره و به هر زحمتی که هست به کمپ 3 می رسیم ساعت دو و نیم بعداز ظهر است وقتی می رسم فقط می نشینم و نفس می کشم آخ که چقدر این نفس کشیدن دوست داشتنی و لذت بخش است. چه تجربه ها که نمی کنم نفس کشیدنی که بدیهی ترین و تکراری ترین کار روزانه ام است و هیچگاه نشده حتی آن را حس کنم اینجا کاملا به چشم می آید چه لذت دارد هر دمی که می رود و هر بازدمی که بازمی گردد چشمانت را که می بندی و نفسی عمیق می کشی لذتی وصف ناپذیر وجودت را می گیرد ولی اکسیژن در هوای رقیق آنقدر کم است که هیچگاه سیر نمی شوی و بعدی و بعدی.

پس از برپایی یک تخته چادر North Face و قرار دادن بارها درون آن و فیکس کردن چادر بوسیله بامبو خیلی زود راه بازگشت را می گیریم و به کمپ 2 می رسیم. فکر اینکه فردا بالا می رویم و پس فردا قله دیوانه ام کرده یعنی به این زودی یعنی واقعا اینطور است؟

این افکار خوش زیادی نمی پایند. صحبتی که آقای نجاریان با دوستانمان در زنجان کرده مبین این نکته است برای دو روز هوای بدی منطقه را فرا خواهد گرفت و ماندن در ارتفاع 6200 برای دو روز یعنی فرسایش بدن. خبر بد: برنامه فردا فرود تا Base Camp.

امروز چهارشنبه است 31 تیر. علی رغم خواست دل با حال روحی نامناسب صبح زود به طرف Base Camp به راه می افتیم. در راه بین کمپ 2 تا 1 حسین مقدم که جلوتر از من در حال حرکت است را می بینم که با فردی که از چادر زیر کمپ بیرون آمد روبوسی و احوال پرسی می کند در عجبم این کیست؟ یعنی ایرانی ست؟ ولی غیر از ما و تیم آقای عمیدی که الان کمپ 2 هستند ایرانی دیگری  در منطقه نیست نزدیک تر که می روم می بینم آقای مرکدی ست. همانجا می گویم انتظار دیدن هر کسی را داشتم غیر از شما گویا پس از مرخص شدن از بیمارستان کاشغر به Base Camp آمده و شروع به صعود کرده. یک شب هم در کمپ 1 مانده و برای رسیدن به ما در حال آمدن به کمپ 2 بوده. که با ما برمی گردد. نزدیک غروب با استقبال گرم آقای دربانی وارد Base Camp می شویم. شام و سپس استراحتی آرام بخش 2000 پایین تر از جایی که دیشب خوابیده بودیم و این یعنی خوابی عمیق و لذت بخش.

امروز پنج شنبه است 1 مرداد . نزدیک ظهر با صدای آقای نجاریان بیدار می شوم. می گوید بیا بیرون ببین چه خبره. هنوز از کیسه خواب در نیامده دست دراز می کنم و  زیپ چادر را پایین می کشم واوه. چه برفی باریده چه شانسی آوردیم که زود پایین آمدیم با حجم زیاد برفی که اینجا و در Base Camp باریده قابل تجسم است که در کمپ 3 چه خبر است. از چادر بیرون می آییم امروز و فردا استراحت داریم و تنها مشغله ما حمام آفتاب گرفتن، مباشرت با محلی ها و و خوردن و نوشیدن است. دختر 8 ساله قرقیزی که نامش نورپو بود با آهنگ موبایل من صبحش را شب می کرد و مدام اطراف کمپ ما بود.

جمعه 2 مرداد-فرزاد آرج که به دلیل بیماری و بستری بودن در بیمارستان از سیکل هم هوایی تیم عقب مانده با یک باربر بالا می رود تا در مدت دو روز استراحت ما هم هوا شود و به تیم برسد.

امروز شنبه است 3 مرداد آقای دربانی مراسم کوچکی به عنوان بدرقه برایمان تدارک دیده و تیم را از زیر قرآن رد می کند و با چشم های تر برایمان آرزوی موفقیت می کند. در تمام شب ها جلسه تیم برگزار شده در جلسه دیشب آقای نجاریان بسیار محکم صحبت کرد و ازتیم خواست فقط چهار روز بسیار مردانه و به قول زنجانی ها «کیشی بری» کار کنند. بسیار زودتر از دفعات قبل به کمپ 1 می رسیم و کارهای تکراری هر شب:  برف آب کردن-کرم آ+د-شام – شربت تلخ و سپس  به خواب می رویم.

یکشنبه 4 مرداد-احساسم به دفعه پیش تفاوت دارد. دفعه پیش سراپا احساس و شوق و ذوق و البته سبکسر بودم ولی این بار توام با ذوق و شوق بسیار کمی عقلانی تر و جدی تر به کار نگاه می کنم. شاید احساس خطر کرده ام ممکن است این بارهم نشود ولی ما باید بتوانیم. پس از عبور از مسیر و شکاف هایی که دیگر تکراری شده حوالی ظهر به کمپ 2 می رسیم. فرزاد را در کمپ می بینیم.

دوشنبه 5 مرداد – دیشب به نسبت شب های اول برنامه بهتر خوابیدم. از لحاظ جسمی ضعیف تر شده ام زودتر خسته می شوم و قدرت عضلانی ام هم پایین آمده ولی فکر اینکه تا قله فقط 2 روز مانده مجال فکر کردن به این چیزها را نمی دهد.

 صبح خیلی زود به راه می افتیم شیب تند ابتدای مسیر را که بالا می رویم فرزاد می خواهد برگردد همه ترغیبش می کنند که ادامه دهد ولی می گوید حالش خوب نیست حق دارد با بیماری سختی که دامنگیر او شده بود تا همین جا هم کار بزرگی کرد و آمد. سرپرست برنامه معتقد است آقای مرکدی هم باید برگردد و امکان عود کرد مشکل ایشان در کمپ بالا و ایجاد مشکلات بعدی باعث این تصمیم می شود و ایشان با فرزاد برمی گردد. ما به مسیر ادامه می دهیم مسیریکه از سری پیش طولانی تر شده و شیب هایش تند تر. به کمپ 3 که می رسیم کم کم هوا بد می شود و نگرانی سراپای وجود مرا فرا می گیرد. هیچ کس چیزی نمی گوید انگار همه نگرانند ولی خوشبخانه قبل از تاریکی، هوا تثبیت می شود.

 طبق خبرهایی که دوستان رسانده اند تا فردا ظهر این هوای خوب در منطقه است و از ظهر یک جبهه هوای بد منطقه فرا خواهد گرفت. زمان حرکت که قبلا 12 شب اعلام شده بود به 2 و سپس به 4 صبح منتقل می شود.  بی صبرانه منتظرم تا این شب یلدا تمام شود و کفشها را بپوشم و راهی کوی یار شوم. آمان قل شرپا در چادر باقیمانده از تیم آلمان خوابیده است من هم برای آنکه جادر چادر خودمان تنگ است پیش اومی روم.

 سه شنبه 6 مرداد – خیلی وقت است که بیدارم در واقع اصلا نخوابیدم از ذوق از ارتفاع از فکر فردا. یک ربع به چهاربا حرکتی آرام در هوایی که فوق العاده سرد است و ساعت حسین 48- درجه را نشان می دهد به راه می افتیم انگار قصد گرم شدن ندارد انگشتان پا و دست کرخت شده اند مدام تکانشان می دهم عجب حال وحشتناکیست به خاطر رفاقتمان با قله همه را تحمل می کنم اگر این دوستی نبود یک لحظه این وضعیت تهوع آور را تحمل نمی کردم طعم تلخی مدام زیر زبانم است و همه چیز به طرز چندش آوری تهوع آور. سه ساعتی از حرکت می گذرد که ناگهان خورشید درست از بالای شیبی که از آن در حال بالا رفتن هستیم طلوع می کند و بسیار تند به چشم می زند سریع عینک می زنم کم کم یخ گورتکس باز می شود وکمی هوا بهتر می شود. طولانی ترین شیب عمرم را سپری می کنم. سعی می کنم با بچه ها صحبت کنم تا مگر از رنج ره کاسته شود ولی انگار آتا دستم را خوانده و هر بار جام بلا بیشترم می دهد.

 دوتا از انگشتان پایم کاملا بی حس شده اند. با صدای بلند شروع به آواز خواندن می کنم نه قصد مبارزه با آتا را ندارم فقط می خواهم به او بگویم هربلایی هم سرم بیاوری من ناراحت نمی شوم من لذت می برم از رنجی که در آغوش تو برده باشم. این اوضاع ادامه دارد تا اینکه به یکباره شیب به پایان می رسد ساعت ده و نیم است که از دور و در انتهای فلاتی که روی آن گام بر می دارم پرچم های قله دیده می شوند. سرعتم را بیشترمی کنم تا فیلم بگیرم از تیم جلو می افتم و نزدیک سنگها قله می نشینم و در حالی که صدای نفس هایم تا فلک هم می رود شروع به فیلمبرداری می کنم تا دست به دست هم می آید و به قله می رسد. و دیگر هیچ.

دلم نمی آید به این زودی ها پایین بروم باید بیشتر بمانم نمی توانم دل بکنم ولی...

باید گذشت فرصت درنگ نیست...

هوا در حال خراب شدن است خیلی زود پایین می آییم و 2 ساعته خود را به کمپ 3 می رسانیم. قرار است هرچقدر می توانیم پایین برویم تا تیم برسد هوا کاملا خراب شده و بیرون رفتن جایز نیست امشب را در چادر و در کمپ 3 می مانیم هوا بسیار طوفانیست.

امروز چهارشنبه 7 مرداد است. صبح زود بیدار می شویم و پس از جمع کردن کوله از چادر بیرون می زنیم همه جا و همه چیز یخ زده است. و هوا هنوز بهتر نشده.

چادر ها را سریع جمع می کنیم و پایین می رویم به کمپ 2 می رسیم بدون معطلی چادرهای آنجا را هم جمع می کنیم و باز به راه می افتیم در یکی از شکاف ها به دلیل خستگی بهنام سلحشوری سقوط می کند که به خیر می گذرد و بدون هیچ مشکلی بیرون آورده می شود. کمپ 1 هم به همین منوال جمع آوری می شود و با کوله های فوق العاده سنگین و تشنگی زیاد به سمت Base Camp حرکت می کنیم. نزدیک Base Camp دل سیری از آب یخچال می خوریم پس از روزها آبی خوشمزه و بی طعم می خوریم. آقایان دربانی، مرکدی،  آرج، لی، جین استقبال گرمی از مامی کنند و با هندوانه از ما پذیرایی می کنند. حس بسیار خوبی ست سالم و موفق برگشتن. شام می خوریم و جلسه ای طبق روال همیشه برگزار می شود و بعد خوابی راحت و بی دغدغه.

روز پنج شنبه 8 مرداد- به جمع و جور کردن وسایل خشک کردن چادرها می گذرد و آخر شب جشنی به مناسبت صعود ما در یورت اصلی Base Camp برای ما گرفته می شود.

جمعه 9 مرداد – در این روز با خودروهایی که شبیه جیپ هستند به روستای نزدیک Base Camp که چالتماق نام دارد می رویم نمایی بسیار زیبا از موستاق آتا و زمینی کاملا چمن و یورت های زیبایش چهاره ای رویایی به آن بخشیده و مردم پاک دل و مهربان قرقیز که به حق این مکان زیبا نصیبشان شده منتظر ماست. پس از گشت زنی 2 ساعته در روستای کوچک چالتماق دوباره با خودروها به سوباشی و از آنجا به طرف کاشغر به راه می افتیم. و شب را در همان هتل چینی باغ سپری می کنیم.

روز شنبه 10 مرداد- به بازدید از مناطق مهم و دیدنی کاشغر می گذرد و عصر همان  به ارومچی پرواز می کنیم اواخر شب به هتل می رسیم.

صبح روز یکشنبه 11 مرداد حال آقای مرکدی دوباره خراب می شود و به بیمارستان منتقل می شود. ما از یک موزه دیدن می کنیم.

دوشنبه 12 مرداد – عصر این روز به سمت تهران پرواز می کنیم و ساعت ده و نیم شب به تهران می رسیم و با استقبال گرم خانواده و آشنایان به وطن می رسیم.

باتشکر از اداره راه و ترابری استان زنجان – استانداری زنجان – مدیریت فروشگاه رفاه زنجان – سازمان تربیت بدنی زنجان و مرغ درنا

همچنین باتشکر از سرپرستی بی نقص و مثال زدنی جناب آقای نجاریان بخاطر تصمیمات بجا و تاثیرگذار ایشان در صعود تیم

و همه آنهایی که در پس پرده برای این تیم دل سوزاندند و زحمت کشیدند

 

عکس ها از:

محمدحسن نجاریان – بهنام سلحشوری – حسین مهدوی – فرشاد اسماعیل زاده

 

ضميمه 1 : نقشه هاي ماهواره اي:

-- پرواز تهران-ارومچي و پرواز داخلي ارومچي-كاشغر (برای بزرگنمایی روی آن کلیک کنید)

 


-- حركت زميني با اتوبوس از كاشغر به سوباشي در بزرگراه قره قوم و عبور از اوپال-درياچه قاراگول و قله كونگور(برای بزرگنمایی روی آن کلیک کنید)


  حركت از روستاي سوباشي (3700 متر) به بيس كمپ (4350 متر)(برای بزرگنمایی روی آن کلیک کنید)

10.26 كيلومتر


 --كروكي كلي مسير بيس كمپ تا قله(برای بزرگنمایی روی آن کلیک کنید)

9.28 كيلومتر


 --حركت از بيس كمپ (4350 متر) به كمپ 1 (5300 متر)(برای بزرگنمایی روی آن کلیک کنید)

3.19 كيلومتر

  


 --حركت از كمپ 1 (5300 متر) به كمپ 2 (6200 متر)(برای بزرگنمایی روی آن کلیک کنید)

1.61 كيلومتر


--حركت از كمپ 2 (6200 متر) به كمپ 3 (6800 متر)(برای بزرگنمایی روی آن کلیک کنید)

2 كيلومتر

 


--حركت از كمپ 3 (6800 متر) به قله (7546 متر)(برای بزرگنمایی روی آن کلیک کنید)

2.56 كيلومتر


ضميمه 2 :نمودار ارتفاع :(برای بزرگنمایی روی آن کلیک کنید)