قله بالقیز بیشتر توسط کوهنوردان شهرهای دیگر با استناد به نوشته نقشه ها "بلقیس" هم خوانده می شود. "بالقیز" کلمه ای ترکی ست که آن را می توان به "دختر عسل" یا  "عسل بانو" ترجمه کرد. از آنجا که در عصر ورود اعراب به ایران هر محل مقدس و عبادتگاهی نماد کفر تلقی و فالفور نابود میشد این مکان هم به تخت سلیمان و بلقیس منتسب شد تا باتوجه به احترامی که اعراب به این اشخاص داشتند از تعدی به این اماکن مقدس جلوگیری شود.

ساعت 7:20 صبح روز پنجشنبه با بیش از 50 دقیقه تاخیر معمول! 33 نفر از مقابل دفتر هیات کوهنوردی با یک دستگاه اتوبوس که عقبه خوبی در ذهن کوهنوردان ندارد و معروف است به "یول دا ساخلیان" براه می افتیم. این نفوس بد دوستان کار خودش را می کند و در بدو حرکت یک ساعتی ما را در شهر می چرخاند و در ترمینال نگهمان می دارد. به اینها دو سه بار توقف نیم ساعتی در راه و حرکت با حداقل سرعت ممکن را که اضافه کنید نتیجه معادله می شود رسیدن در ساعت 13:15 دقیقه به قلعه تاریخی تخت سلیمان.

پس از رسیدن دوستان تکابی که قبلا هماهنگی با ایشان به عمل آمده بود قرار بر این شد تا دوباره چند کیلومتری برگردیم و حرکت را از روستای قراولخانه آغاز کنیم.

دقایق کمی از 2 بعدازظهر گذشته است که کوله ها به پشت تیمی 40 نفره حرکت خود را از روستای قراولخانه به سمت قله بالقیز  آغاز می کند.

در شروع حرکت، تیم یک دست و منظم و در هوای خوب و نه چندان سرد به راه خود ادامه می داد و در اکثر نقاط برف زیاد برفکوبی سنگینی را به تیم تحمیل کرد.

پس از طی مسیری به حدود 2 ساعت به پیشنهاد "نوید" دوست خوب تکابی مان و موافقت آقای دربانی روی گردنه ای تصمیم به شب مانی میگیریم. مه غلیظ و سرعت کند برخی نفرات و عقب ماندنشان از تیم دلیل این توقف زودهنگام است.

باد شدیدی می وزد و این کار را برای تهیه مکان مناسب برای چادرها و باز کردن آن دشوار می کند. به هر زحمتی که هست چادرها به همت نفرات باتجربه تر حاضر در تیم باز می شوند.

شب باد و بارش شدید برف منطقه را فرا میگیرد مجتبی مقدادی و نوید به چادر من می آیند و در زمان زیادی که تا قبل از خوابیدن داریم .به گفتگو از اینجا و آنجا می گذرد.

از اردوهای انتخابی تیلیچوپیک در سال 87 تیم ملی سخن به میان می آید اردویی که اولین بار نوید را آنجا دیدم  جوان تکابی بی ادعا و فوق العاده قوی که وقتی در اردوی دوم او را ندیدم بسیار تعجب کردم و اینجا گفت که خط خورده چون کارآموزی یخنوردی نداشت چون هیات ارومیه برایشان یک کلاس کارآموزی کوهپیمایی ساده هم برگزار نمی کند. دلم برایش و برایشان می سوزد این همه انگیزه و علاقه ولی دریغ از ذره ای امکانات. چه عطشی دارند برای پیشرفت و یادگیری ولی وقتی از مرکز استان 280 کیلومتر فاصله دارند و تازه با قبول زحمت رفت و آمد کلاس خاصی آنجا برگزار نمیشود چطور می شود پیشرفت کرد. وقتی به او می گویم کوهنوردانی را در تهران دیدم که به قول خودش فقط یکی دوبار در تابستان توچال رفته ولی به لطف اداره شان و کلاس های متنوعی که هر هفته تشکیل می شود مربیگری درجه 3 اش را هم گرفته بود آهی می کشد و دم نمی زند ولی خوب می فهمم چه دردی در سینه دارد.

6 صبح ساعتی قبل از موعد مقرر برای حرکت بیدار می شوم هوا بدتر شده. از چادر بیرون می زنم تا وضعیت را بسنجم. بوران و کولاک شدیدی حکمفرماست. دوستانی که چادر و لوازم مناسب این فصل نداشتند شب سختی را گذرانده اند البته بقیه هم آنچنان راحت نخوابیده اند. موقع برگشت به سمت چادرم بابک عسگر نژاد کم سن و سال ترین عضو تیم را می بینم که بیرون چادرش ایستاده وقتی دلیل را جویا می شوم می گوید چادر ناگهان خوابید! بعله... دیرک شکسته و پوش را هم پاره کرده است از او می خواهم سریع به چادر ما برود و هم چادری اش هم به چادری دیگر می رود به هرزحمتیست قبل از اینکه چادر و متعلقاتش به قول حسن باقری بادبادک شوند و به رقص درآیند سعی می کنم جمعش کنم که با کمک آقای دربانی و مجتبی این کار انجام می شود.

ساعت 10 را گذشته که با کمک همه اعضای تیم و با تلاش زیاد همه چادرها جمع می شوند و حرکت کندی به سمت روستای قراولخانه پی گرفته می شود.

تا این تیم 40 نفره که اکثرا اولین تجربه شب مانی در زمستان شان بود و برای آموزش آمده بودند جانی بدر برده باشد و با کوله باری از چیزهایی که در هیچ کلاسی نمی شود یاد گرفت به روستای قراولخانه و پای اتوبوس برسد.

 اطلاعات بیشتر در مورد منطقه تاریخی تخت سلیمان را می توانید اینجا مطالعه کنید.

جهت مطالعه نوشته بنده در مورد این کوه که ویکیپدیا آن را منتشر کرده اینجا کلیک کنید.