برگی از خاطرات...
کوله سنگین، سردی هوا، طولانی بودن طول ها و منتظر شدن های طولانی برای صعود نفرات قبلی خستگی مفرطی برایم به ارمغان آورده است. کرده سه نفره ما طول ها را یکی پس از دیگری به اتمام می رساند. در راه یک طول را برای تیم تهران ثابت می گذارم تا سریعتر بالا بیایند. ساعت حدود 4 و نیم است که به ابتدای ریزشی ها می رسیم. سر خم می کنم و سرطناب تیم تهران را 2 طول پایین تر می بینم. راهنمایی شان می کنم و می گویم به دلیل سرما بیش از این نمی توانیم منتظرشان بمانیم. عبور از کلاهک آخر امضای کاملی شد بر خستگی کل مسیر و من عنان گسیخته و زوار در رفته می نشینم تا فرشاد را برای 2 طول آخر حمایت کنم. به خود می آیم و می بینم دیواره در حال اتمام است و من حتی اطرافم را نگاه نکرده ام. بغضم می گیرد از اینکه همه تلاش ها به نقطه ای ختم شده که اکنون در آن نقطه هستم. آری من در حال اتمام صعود دیواره علم کوه بودم. آرزویی که سالها برایم دست نیافتنی بود و آرزویی که برای تحققش بسیار تلاش کرده بودم. در نقطه ای قرار داشتم که برای رسیدن به آن از خیلی چیزها گذشته بودم. فرشاد همینطور بالا و بالاتر می رفت و اشک سرازیر من زیر شلاق های باد سرد گم می شود. سر می چرخانم تخت سلیمان که گویا از دیگر قله های منطقه با من دوست تر است ناباورانه نگاهم می کند انگار می گوید : سن هارا! اورا هارا؟ سیاه کمان را نگاه می کنم چالون، سیاه سنگ همگی با حالتی متعجب به من نگاه می کنند. سر به زیر می اندازم و افکارم را روی زخم دستهایم متمرکز می کنم شاید این درد ها التیامم دهد. آوایی در میان موسیقی جاز باد در می پیچد: «حمااااااااااااایت آزااااااااااااد!»
|  | 
گزارش کامل این برنامه که در مرداد ماه سال گذشته برگزار شد را اینجا بخوانید