"...من تا ظهر مشغول جمع کردن وسایل سفر شدم و بعد از خستگی خوابم برد، حدود 2:30 یا 3 بود که با زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. صدای سارا هنوز تو گوشمه با صدای گریه آلود داد میزد: عرفان کمک...! کمک...! پاشو بیا بچه ها رو بهمن زده!!! من هنوز خواب و بیدار بودم و با یکی دو ثانیه مکث داشتم با تعجب پیش خودم فکر میکردم من که صبح امروز با بچه ها صحبت کردم همه چی خوب بود،پس سارا چی میگه!!!؟ یوهو از جام پریدم و دوباره پرسیدم که مطمئن بشم!!! وقتی گوشی رو قطع کردم انگار بهم برق وصل کرده بودن همینطور بی اراده دستام به شدت میلرزیدن! سعی کردم فکرم رو متمرکز کنم که باید چی کار کنم!؟..."


ادامه مطلب را در ورجين بخوانيد