تا حالا گريه كردي

       دلم تنگ شده، مدتي زيادي از آخرين هم آغوشيم با بستر بيماري مي گذره، آخرين بار سال 80 بود قبل برنامه صعود هشت هزار متري ماكالو، تو هيمالياي نپال كه پايم شكست و با پُر رويي و قدري تشويق همسرم  راهي شدم. راستش حكايت زندگي وا مونده ما شده نقل تو در تويي داستانهاي مختلف اين چند ساله كه هر يك به عبارتي شاهنامه هفتادو هفت منه از  شادي تا غم. از اوج تا فرود. از شكست تا پيروزي. از رويارويي با كولاك و بهمن هاي غول آسا تاغم فقدان دوست، تا خنده شقايق عاشق  به صبح. كه براي دست يابي به هر يك بهاي سنگيني را پرداخته سختي زيادي كشيده ام كه فقط مجال يادداشت اندكي از آنها ميسر بوده از آن جمله ياد دارم در يادداشت هاي گاشربروم يك در منطقه هيمالياي پاكستان خاطراتي نوشتم از ناتواني انسان در برابر خطرات طبيعي، كه بواقع اگر كسي براي من اين چنين نقلي  بيان مي كرد باورش برايم سخت و غير ممكن بود. و حالا توي اين چند روزه با بستري شدن و تحمل درد، بازم حس نوشتن هجوم آورد به افكارم.  با خود گفتم هِي ديونه عضلاتت به حرف اومدن و اگر آن بالاها كار دستت ندادن بايد ممنونشون باشي و نميدانم شايد حرمت نگه داشتند.

            پنج نفري با دو باربر ارتفاع پاكستاني به كمپ چهار گاشربروم يك به ارتفاع 7400 متر رفتيم به قصد صعود قله از عصر با بالا آمدن ابرها از جبهه پاكستان درگير طوفا ني سهمگين شديم من و دكتر گودرزي( از نادر پزشكان كه در تست شركت مي كرد )  با هم در چادري كوچك  به اندازه دو تخته شان و ارتفاعي بسيار كوتاه حبس شديم، شب اول تا صبح به نگه داشتن ديرك ها گذشت، كه شبِ سخت و طاقت فرسايي بود، روزهاي بعد هم گاهي از شدت باد كاسته مي شد و دقايقي ديوانه وار مي تاخت، دو روز مرگ آور را سپري كرديم. و بسيار كوتاه و اضطراري بيرون مي رفتيم، دكتر از بقاياي چادر خارجي ها تعدادي پودر و سوپ پيدا كرده بود كه حسابي آنها را مواظبت مي كرد. عرصه براي صعود تنگ شده بود و  نه راه پيش داشتيم و نه پَس. تاب ماندنمان نبود. با حداقل مصرف انرژي زندگي مي كرديم، روزانه دو و يا شايد يك وعده غذا آن هم بسيار مختصر مي خورديم، نكند نياز به دستشويي رفتن پيدا كنيم. كارمان شده نقل خاطرات از زن و زندگي گرفته  تا صعودها و سر آخر شهر و ديار و... در ادامه چُرتِ قِيلوله به همراه غُرغُر.

       چادرهاي  ديگر، در يك امتداد و زير كمر بر يال بر پا شده اند. و تنها ارتباط  بين ما شده گاه گاهي داد و بيداد از لابلاي سفير باد، كه صدا فقط تا چادر بغلي مي رسد و بدين ترتيب شاد بوديم كه همگي خوبند، امروز دكتر براي سركشي از بچه ها بيرون رفت و در برگشت اعلام كرد حال  باربر پاكستاني در حال وخامت است.

     گروه بعدي به سرپرستي افلاكي در كمپ سوم ارتفاع 6800 متري مستقر هستند و منتظر ببينند تكليف ما چه مي شود كه در صورت صعود به بالا خواهند آمد، البته با اين طوفان تكليف ما كه مشخص است، هر دو  ساعت  از طريق بي سيم از حال هم جويا مي شويم.

       عصر كه از گَرد راه يخ زده  رسيد. بهادراني از چادر بغلي داد زد "عمو حسن سرور گاز مي خواد و گويا از پارگي چادر مي نالد"   بيا و درستش كن با هزار مصيبت و كلنجار با لنگ دراز گودرزي  به سختي  لباس مي پوشم كه همراه است با هِن، هِن و مكث زياد كه خاصه ي كار در اين ارتفاعات است، راستش ديگه كسي به صعود قله فكر نمي كند، فقط دنبال رهايي هستيم و زنده ماندن. "فاصله مرگ زندگي به مويي بند است." كافي است باد ضربه كاري به چادر وارد كند آن موقع است كه فقط بايد منتظر معجزه بود!!

      با مشقت زياد آماده مي شوم، حالا مانده بيرون رفتن از اين لانه كه به علت طوفان و انباشت برف اطراف چادر ها بايد  سينه خيز خود را به بالا برساني.  جايي معلوم نيست پرده اي سفيد و يخ زده مدام بر سر و صورت شلاق مي زند، بايد رفت. تا كجا. انتهاي چادر هاكه بيش از بيست مترنيست. چيزي پيدا نيست،جز حاله اي از يخ.  مثل اينكه مي خواهي ازكوهي دشوار  بالا بروي گام بر زمين مي كشم به عزم جلو رفتن تو گويي با كسي درگيرم يكي به تخت سينه ام مي زند . نقش زمين مي شوم، نيم نگاهي به بالا مي اندازم كسي نيست. تنهايم. تنهاي. تنها. ياد دختر و پسر ايتاليايي مي افتم كه چند روز قبل باد آنها را به جبهه  چين پرتاب كرد. حالا من. پشت سرم شيبي تند رفته تاچين. روياي پرتاپ، پرت شدن.    

      بلند مي شوم. نمي شود . نه اينكه نخواهم. باد اجازه بلند شدن نمي دهد. ناتوان شده ام. بايد رفت آنها وسيله نياز دارند. هر چه توان در وجود دارم جمع كرده چهار دست و پا جلو مي روم.

        ذهن مي رود به قيل و قال كودكي. نهاوند با اون خونه قديمي و كاه گِلي. زمستان سخت و كُرسي چهار قِيده، هر وقت زمستان مي آمد مادر مي گفت" آمدنش با خودشِ و  رفتنش با خدا". ظهرها بوي خُوش آبگوشت تو ديگ گِلي رو چنگگ كُرسي سر مَستت  مي كرد. و تو از فرط سرما تا خِرخِره مي تپيدي زير كرسي و خيره مي شدي به  شيشه هاي يخ زده چند سانتي كه به اشكال مختلف در مي اومد و شباهت زيادي به نخلستان هاي در هم بر هم داشت و... و تازه وقتي گرما به جونت مي نشست، شيطنتت گُل  مي كرد و مي رفتي سراغ دست درازي به شيشه شير خواهر و ميك زدن و نهيب مادر كه اي پدر سو...

         به اين افكار در ارتفاعات اُهام گفته مي شود، كه در صورت گسترش و عدم مَهار بعضأ نفر شايد دست به رفتار نامعقولي بزند كه  به قيمت جانش تمام مي شود.

             نيرويم را جمع كردم بلكه برسم به چادر وسطي و طناب حمايت آن. گرفتم. اشك يخ زده روي صورتم پهن شد. تا حالا شده از ناتواني گريه كني. من كردم. گرم شدم. به پيروزي يخ زده اي دست يافته ام . به سراغ چادر بعدي مي روم جرأت دل كندن ازطناب حمايت چادر را ندارم. به پايين ترين قسمت آن كه زمين يخ زده است مي رسم، حالا دستم را دراز مي كنم براي گرفتن بند حمايت چادر بعدي.

 واي لعنت به اين هجوم خاطرات.  

    صعود تنها و بدون ابزار ديواره علم كوه جلويم نمايان مي شود آن موقع كه  اواسط ديواره بر اثر ريزش سنگ چند متري سقوط كردم و ناتوان دنبال چاره مي گشتم. بدنبال گيره اي تنها تا رهيدن. كه همراه بود با بازيگوشي و قير، قير كلاغ مينا كه حالا نقش همنوردي را بازي مي كند و كنار به كنار من تنها بالا مي آيد، و تو گوئي شرمسار ريزش سنگ است و دنبال تلافي و چون به انتها مي رسيم انگار خيالش راحت مي شود و بر باد سوار مي شود ...

    از چادر وسطي كه رد شدم، بايد از پله مانندي حدود چهل سانتي متر  بالا مي رفتم تا برسم به چادر باربر" سرور". ولي كو جرات دل كندن از طناب در دست. طوفان بي رحمانه مي تازد. مي كوبد. انگار عزم جزم كرده من هرگز نرسم. من بايد برسم. كفش بزرگ را به روي پله مي رسانم. مسخره است هيچ صدايي از كسي بيرون نمي آيد انگار همه غرق سكوتي مرگبارند. و تسخير لحضه هاي درد آور، اينجا آخر خط است. جايي هولناك تر از اين شرايط هيج جا نمي يابي، مرور خاطرات تراژدي اورست 96 با آن همه كشته آزارم مي دهد، ما 7 نفر آيا مجال رهايي هست؟

      افكارم را جمع كرده حركتي نمايشي در كار سنگنوردي را در ذهن مرور مي كنم به نام "جامپ"  البته اين حركات مخصوص موقعه اي است كه روي ديواره آويزان هستي و چاره اي جز پرش و رسيدن به گيره بعدي را نداري،  نيروي خود را جمع كرده آماده مي شويم، در اين حالات خيلي مهم نيست چِشمت باز باشد يا بسته اصلأ چشم داشته باشي، يا نه. اينجا كار، كار دل است و شوق، شوق پريدن.

      رسيد. رسيد دستم آخر بر پاره چادر دوست. از او چيزي نمانده. روكش پاره مثل شلاق ضربه مي زند. نمي دانم تا فردا دوام بياورد يا نه.  اميد كه دوام بياورد و گرنه جايي در چادرها نيست. "سرور" دستش را بيرون آورده و با گرفتن كپسول تشكر مي كند و در حالي كه داد مي زند بلكه صدايش به من برسد"ارباب صاحب  عليمحمد حالي خَرابِه هي" چند سرفه مي كنه كه به من بفهمونه وضع سينه اشم خرابه" با خودم مي گويم وا ويلا بيا و درستش كُن اينم اِدم ريه شد.

    جانم رو درون چادر مي تپانم. گودرزي حِيران مي شود انگار مدتي است هم رو نديديم و از هم بي خبريم. صورتم يخ زده، كولاك از هر روزني داخل شده، براي دل گرمي من چند دقيقه اي گاز را روشن مي كند، و خوشحال كه براي چند ساعتي كار برايش درست شده شروع  كرد به در آوردن لباس من و گرم كردن دستان من.

       چون تمام شد، در ليوان بزرگ من كه معروف است به قصري بچه قدري برف آب كرد و جرعه اي نسكافه ساخت، بعد توي همون ليوان سوپ رشته درست كرد و آخرش هم آب جوش آورد براي فلاكس ها واسه موقع اضطراري. در مورد فردا حرف زديم و با بي سيم به كمپ سومي ها اعلام كرديم كه به هر قيمت كه شده فردا پايين مي آييم چون اينجا چيزي جز تلف شدن نيست. فكر فرار درست از اين زندان ما را ديوانه كرده.

 تقديم  به همنوردان عزيز و  بي ادعاي 

 گاشربروم يك سال هشتاد و دو  و درود به روان پاك محمد اوراز

حسن نجاريان   دی ۸۷